دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای میخواند و رویاهایش را اسمان پرستاره نادیده میگیرد و هر دانه برفی به اشکی فرو ریخته می ماند!!!
شادم و از شادی خویش لذت میبرم اما در آن لحظه که اوج در غم بودم فکر میکردم که برای دیگران مانند زمستانی بی روح و خسته کننده بودم و کسی مرا نمیخواست فکر میکردم باید ساکت بود و هیچ نگفت،فکر میکردم گداز ها و ناله های یاس آلود باقی مانده تا در شبهای تیره و تار تنهایی هم راز و هم آواز گردند. به این اندیشه بودم که برای کسی مهم نیستم به این می اندیشیدم که خیلی تنهایم! با خود میگفتم چرا هیچ کس مرا دوست ندارد؟؟ ذهنم پر از این سوالات بود و قلبم شکسته ی شکسته.. متن هایم زیبا اما پر غم و ناله. فکر میکردم اگر سکوت کنم به اوج خواهم رسید دریغ از اینکه فقط چشمان زیبایم را کم فروغ میکنم. حس عجیبی بود نمی دانستم عشق است یا نفرت حس غریبی بود تا به حال تجربه اش نکرده بودم. آری احساسات همیشه درست نیستند حال که به گذشته مینگرم میبینم که چقدر خود و دیگران را آزرده ام و به خود میگویم غم و تنهایی و اشتباه اندیشیدن دیگر بس است. من باید انتقام خود را از اشکها،غم ها و چیزهایی که مرا از خود دور ساخته اند بگیرم و همان لحظه بارانی شروع به باریدن کرد به زیر باران رفتم چرخیدم و خندیدم آنقدر خندیدم تا غم هایم را آزردم خندیدم و شسته شدم از غم و تنهایی.. حال میفهمم که همه مرا دوست دارند با غمم غمگین و با شادیم شاد میشوند.. من شادم و از این شادی لذت میبرم آری دیگر تمام لحظه هایی را که به خاطر او گریستم و او خمی به ابرو نیاورد به پایان رسید.. شاید باید اینگونه زندگی کرد بدون عشق و دلسوزی و اما شاد!من همینم!
|